زخم تنهای

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانیدراهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.....


ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, ساعت 17:23 توسط تنهایی |


داستان فوق العاده در مورد عشق

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند


ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, ساعت 17:8 توسط تنهایی |


خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمي خوام ديگه باهات ارتباطي داشته باشم همينو
گفت و گوشي رو گذاشت منم بهش پيام زدم که خودمو مي کشم اينو جدي ميگم اگه علت کارتو بهم نگي از فردا ديگه منو نميبيني ديدم نوشت که سرطان خون داره اينو که ديدم چشمام سياهي رفت روزاي خوش زندگيم با بدختي رو سرم خوردن حالم بدجوري خراب شد طوري که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشيم زنگ زد برداشتم ليلا بود گفت فرهاد مي خوام ببينمت همون پارکي که ديروز بوديم ساعت6 لباسامو پوشيدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلي که ديروز با هم نشسته بوديم يک ساعت ديگه از دور ديدم که داره مياد رفتم پيشش با هم قدم زديم که گفت فرهاد فردا مي خوام عمل بشم خيلي مي ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلايي سر خوت نياري واسه خودت يه کس ديگه اي پيدا کني و منو فراموش کني منم گفتم ...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ساعت 18:24 توسط تنهایی |


پسر عاشق

 
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد ... 

ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, ساعت 18:10 توسط تنهایی |


ارزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

 

ادامه مطلب
+ نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, ساعت 20:17 توسط تنهایی |


مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, ساعت 20:7 توسط تنهایی |


بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد

                         اين همه فاصله آيد به چه کارم؟ برگرد

آسمان خسته تر از من ، وَ من از رفتن تو

پُرم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد

سهمم از شعر ، فقط گريه شده ، ماه ِ غزل !

ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد

صبر باراني من را که خزان دزديده ست

قدر اين پنجره من تاب نيارم ، برگرد

تا کجا شعله به دفتر بنگارم؟ برگرد

بي تو اينجا قفسي تنگ تر از خاطره هاست

من ِ ققنوس صفت سوختم از تنهايي

بي تو اين عشق غريب است بهارم ! برگرد

 

+ نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ساعت 13:7 توسط تنهایی |


من و زندگیم

    

خواهرم تورهای  گردشگری برگزار می کرد

در یکی از این سفرها با پسری

آشنا شدم به نام محمد .

پسری شوخ طبع ومودب بود با

چشمانی سبز رنگ و پوست روشن

من شیفته او بودم و او دلبسته من

هر روز همدیگرو می دیدیم ودر مورد

همه چیز صحبت می کردیم.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ساعت 12:13 توسط تنهایی |


به نام پروردگاره هستی

 

 

                            

17ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

 

  که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

 

  اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

 

 هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

 

 ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

 

 چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

 

  تا
 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ساعت 11:40 توسط تنهایی |


شعر عاشقانه

 

 

 

 

 

 

    

 

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود

در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده ، بال در بال

نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش میشد حرفی از " کاش میشد " هم نبود

هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

+ نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, ساعت 13:5 توسط تنهایی |