کســــی چهـ میـــــداند کهـ
امـــــروز چند بار فــــــرو ریختمــ
از دیدن کســــی کهـ
تنهــــــا لباسشـ شبیهـ تــــــــو بود...
و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني
سر قرار عاشقي هميشه دير كرده اي
ولي براي رفتنت عجب شتاب ميكني
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
پروانه به شمع بوسه زد و
بال و پرش سوخت
بیچاره از این عشق
سوختن آموخت
فرق من و پروانه در این است
پروانه پرش سوخت
ولی من جگرم سوخت
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟
یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
تشنه ام بارش خورشید , تمنای من است
آسمان , وسعت این آبی , دریای من است
روزهایم همه ابری ست , دلم بارانی است
باد پاییز گره خورده به دنیای من است
من نمیدانم ای عمر شتابت از چیست ؟
لحظه ای صبر که هنگام تماشای من است
یک نفر روزی بر لاله رخی بد می گفت
گفتم این خفته که میبینی زیبای من است
آفتابا به زمستانم اگر می ایی
جاده برفی ست , نشانم , اثر پای من است
نمیدونم چرادلم میخوادبنویسم اما نمیدونم از کجاشروع کنم
از تنهایی؟؟؟؟؟؟
از دعاهای بی جواب؟؟؟؟
از فریادهای خاموش؟؟؟؟
ازشلوغی تنهایی؟؟؟؟؟
ازقدمهای خسته؟؟؟؟
نمیدونم چرا این روزا زندگی سخت شده چرا هرچی میدوم باز ازجام تکون نخوردم نمیدونم شانس چرا همینجور در میزنه و فرار میکنه انگار میخواد مزاحم بشه
ادمای زیادی دور ادمو میگیرن اما تشخیص ادم بودنشون خیلی سخته نمیدونم چرا اینقدرهمه چی درهم وبرهمه
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم...............
میدونم خرده میگیری، که چرا رنگ سیاهم!
شده یک بار تو بشینی،با دل و جون سر راهم؟؟
میدونی...مشکی بهونس!
توی رویاهام ، یه خونس
صبح که شد،من زیر بارون
میزنم از خونه بیرون
اون (دختر) رو تو يک مهموني ملاقات کرد. خيلي برجسته بود، خيلي از پسرها دنبالش بودند در حاليکه او (پسر) کاملا طبيعي بود و هيچکس بهش توجه نمي کرد.
آخر مهماني، دختره رو به نوشيدن يک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روي ادب، دعوتش رو قبول کرد. توي يک کافي شاپ نشستند، پسر عصبي تر از اون بود که چيزي بگه، دختر احساس راحتي نداشت و با خودش فکر مي کرد، "خواهش مي کنم اجازه بده برم خونه..."
يکدفعه پسر پيش خدمت رو صدا کرد، "ميشه لطفا يک کم نمک برام بياري؟ مي خوام بريزم تو قهوه ام." همه بهش خيره شدند، خيلي عجيبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ريخت توي قهوه اش و اونو سرکشيد. دختر با کنجکاوي پرسيد، "چرا اين کار رو مي کني؟" پسر پاسخ داد، "وقتي پسر بچه کوچيکي بودم، نزديک دريا زندگي مي کردم، بازي تو دريا رو دوست داشتم، مي تونستم مزه دريا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکي. حالا هر وقت قهوه نمکي مي خورم به ياد بچگي ام مي افتم، زادگاهم، براي شهرمون خيلي دلم تنگ شده، برا والدينم که هنوز اونجا زندگي مي کنند." همينطور صحبت مي کرد، اشک از گونه هاش سرازير شد. دختر شديدا تحت تاثير قرار گرفت. يک احساس واقعي از ته قلبش. مردي که مي تونه دلتنگيش رو به زبون بياره، اون بايد مردي باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئوليت پذيره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگيش و خونوادش.
مکالمه خوبي بود، شروع خوبي هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مرديه که تمام انتظاراتش رو برآورده مي کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقيق. اون اينقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ ميشه! ممنون از قهوه نمکي! بعد قصه مثل تمام داستانهاي عشقي زيبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختي زندگي مي کردند....هر وقت مي خواست قهوه براش درست کنه يک مقدار نمک هم داخلش مي ريخت، چون مي دونست که با اينکار حال مي کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، يک نامه براي زن گذاشت، " عزيزترينم، لطفا منو ببخش، بزرگترين دروغ زندگي ام رو ببخش. اين تنها دروغي بود که به تو گفتم--- قهوه نمکي. يادت مياد اولين قرارمون رو؟ من اون موقع خيلي استرس داشتم، در واقع يک کم شکر مي خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراين ادامه دادم. هرگز فکر نمي کردم اين شروع ارتباطمون باشه! خيلي وقت ها تلاش کردم تا حقيقت رو بهت بگم، اما ترسيدم، چون بهت قول داده بودم که به هيچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم مي ميرم و ديگه نمي ترسم که واقعيت رو بهت بگم، من قهوه نمکي رو دوست ندارم، چون خيلي بدمزه است... اما من در تمام زندگيم قهوه نمکي خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز براي چيزي تاسف نمي خورم چون اين کار رو براي تو کردم. تو رو داشتن بزرگترين خوشبختي زندگي منه. اگر يک بار ديگر بتونم زندگي کنم هنوز مي خوام با تو آشنا بشم و تو رو براي کل زندگي ام داشته باشم حتي اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکي بخورم.
مزار من
لحظه ی بودن و موندنم دیگه سر امده
فال من به نام تو ببین چقدر بد امده مینویسم روی صفحه ی زندگی
من فراموشت نمیکنم عزیز به سادگی
بیا سر مزار من اروم اهسته عزیز
طاقت گریه ندارم
اشکی برای من نریز
میخواهم بگم دوستت دارم حتی اگه جدا باشیم
این همه فاصله کمه
اگه به یاد هم باشیم
وقتی خندیدی به رفتنم
دلم از تو شکست
بعد تو دیگه دلم
دل به غریبه ها نبست
تک تک خاطره هامون
هر چه بود دیگه گذشت
جای من کی توی قلب مهربون تو نشست بیا سر مزار من اروم اهسته
عزیز لحظه ی بودن و موندنم دیگه سر امده
فال من به نام تو ببین چقدر بد امده مینویسم روی صفحه ی زندگی
من فراموشت نمیکنم عزیز به سادگی
بیا سر مزار من اروم اهسته عزیز
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانیدراهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.....
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند
خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمي خوام ديگه باهات ارتباطي داشته باشم همينو
گفت و گوشي رو گذاشت منم بهش پيام زدم که خودمو مي کشم اينو جدي ميگم اگه علت کارتو بهم نگي از فردا ديگه منو نميبيني ديدم نوشت که سرطان خون داره اينو که ديدم چشمام سياهي رفت روزاي خوش زندگيم با بدختي رو سرم خوردن حالم بدجوري خراب شد طوري که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشيم زنگ زد برداشتم ليلا بود گفت فرهاد مي خوام ببينمت همون پارکي که ديروز بوديم ساعت6 لباسامو پوشيدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلي که ديروز با هم نشسته بوديم يک ساعت ديگه از دور ديدم که داره مياد رفتم پيشش با هم قدم زديم که گفت فرهاد فردا مي خوام عمل بشم خيلي مي ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلايي سر خوت نياري واسه خودت يه کس ديگه اي پيدا کني و منو فراموش کني منم گفتم ...
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...